بزن باران بی بهانه
بزن باران با ترانه
بزن باران تا بریزد
اشکهایم زیر چانه
بزن باران بزن باران
بزن باران بی بهانه
هق هق گریه هایشان تمامی نداشت حق هم داشتند مگر میشود با وجود این همه دعوا و جنگ و سر و صدا بین روسای قبایل گریه نکرد اما آنها عجیب و بی وقفه و تمام نشدنی گریه می کردند
صدای دعوا هنوز هم در آسمان می پیچید انگار روسای قبایل تمایلی به صلح نداشتند در این بین انگار قبیله سیاه که ارشد قبایل بود باز هم قرار است پیروز میدان شود
قبایل سفید و آبی آنچنان در میان دعوا شاخ و شانه می کشیدند که به قبیله ای سیاه بر میخورد و رئیس قبیله سیاه غرش های می کرد که وحشت در دل همگان می انداخت باغ ریشه های قبیله سیاه چنان جرقه ای بین قبایل سیاه و سفید و آبی میخورد که آسمان شب چونان روشن میشد
قبایل ابر هنوز در حال گریه و زاری و دعوا مشاجره بودند ولی در زمین جشنی به پا بود جشن صلح و شادی شوره زار ها دهان باز میکردند و اشک شیرین ابر ها را میبلعیدند و گیاهان با شادمانی و رقص کنان از گریه ی ابرها ذوق میکردند
و باد درمیان این گرگ و میش هوا دو بهم زنی میکرد و دشمنی بین اسمان و زمین را بیشت